عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
الگوریتم کبوتر | 0 | 208 | azade1992 |
داستان وقتی دوست دخترم را به خانه بردم/جالبه از دستش ندید | 10 | 3547 | azade1992 |
عشق.... | 0 | 729 | admin |
سلامتی پسری که... | 0 | 935 | admin |
شعرطنز امتحان(برداشتی متفاوت از شعر یاس) | 0 | 887 | admin |
باور کنید واقعیه ...........!!!!! | 0 | 795 | admin |
اگه دخترا برن سربازی..........!!!!!!!!!! | 0 | 940 | admin |
به سلامتی..... | 0 | 565 | admin |
خسته نشدی از این چادر؟! | 0 | 1024 | admin |
کسی که امنیت خود را حفظ می کند روشن فکر هست یا بی بندو باری روشن فکریست؟ | 0 | 612 | admin |
اونجا بود که فهمیدم تو با همه ی مردها فرق داری... | 0 | 746 | admin |
بدو بیا تو نظر خواهیه!!! | 0 | 672 | admin |
خاطرات خنده دار مرداد ماه 93 ( سری دوم )
نویسنده : عباسعلی امینیان | نظرات ()
خاطرات خنده دار مرداد ماه 93
نویسنده : عباسعلی امینیان | نظرات ()
عاقا امروز با يكي از دوستام نشسته بوديم داشتيم مطالب سايت رو ميخونديم و اونايي كه خوشم ميومد رو لايك ميكردم كه رسيدم به يكي از مطالب ارسالي خودم و اون رو هم لايك كردم. يهو دوستم گفت: "مطلب ارسالي خودتم لايك ميكني؟!!!"
من: "آره...تو با اين قضيه مشكلي داري؟"
دوستم: "بله كه دارم!...اينجوري در حق ديگران بي انصافي ميشه؛ تو بايد فقط مطالبي كه خوبن رو لايك كني"
يه لحظه سكوتي مرگبار فضا رو گرفت...
بعد من يه نگاه عاقل اندر سفيه (صفيح؛سفيح؛صفيه؛...) به يارو انداختم و گفتم: "خو احمق...اگه مطلب ارسالي خودم؛ به نظر خودم خوب نبود كه ارسالش نميكردم!!...يني من يه جلبك سبز تو رودخونه آمازون ميشناسم كه اينو ميدونه ولي تو هنوز..."
به جون خودم راس میگم
دیرو داشتم تو خیابون را میرفتم همینجورم داشتم به ی خاطره خوب فک میکردم اقا دیدم هرکی رد میشه ی جور نیگام میکنه انگا دیوونه دیده منم گفتم اینا چقد اوسکولن توجه نکردمو ب کار خودم ادامه دادم(:
بعد چن دیقه دیدم اینا دیگه بیش از حد اوسکولن اخه من چی دارم ک دارن نیگام میکنن بیشتر که دقت کردم دیدم ی لبخند ملیح ژکونده اروم و در عین حال با چیلی نسبتا باز رو صورتم نقش بستهD:
بخدا راس میگم اصن دست خودم نبود بخاطر اون خاطره لعنی کثافط بود که با ابروم بازی کرد):
الان همشون فک میکنن من دیوونه بودم و در اخر نتیجه گرفتم که من بیش از حد اوسکولم نه ملت
خاطرات خنده دار پرشین فان
نویسنده : عباسعلی امینیان | نظرات ()
چند روز پيش ديدم يكي از دوستام خيلي تو خودشه؛ رفتم بهش گفتم: "سلام فلاني؛ انگار ناراحتي؟! چي شده؟"
اون: "يه مشكلي دارم ولي روم نميشه بگم"
من با حالت خنده: "نكنه عاشق شدي الاغ...؟"
اون در حالي كه داره توالت رو نشون ميده: "نه بابا؛ مشكل من با اونجاست!"
من: "خب از اول بگو ديگه؛ دواي دردت پيشه منه...دنبالم بيا تا يه قرص بهت بدم؛ بخوري مشكلت حله"
.
عاقا ما قرص ضد يبوست به طرف داديم؛ اونم خيلي شيك و مجلسي ازم تشكر كرد و رفت...
.
فرداي اون روز:
من خطاب به يكي ديگه از دوستام: "هي محمد...تو فلاني رو نديدي؟...چن وقتيه خبري ازش نيست!!!"
محمد: "اون بنده خدا از ديروز تا حالا بدجور اسهال گرفته و همش تو دستشويي نشسته؛ بدبخت هرچي هم قرص ميخوره فايده اي نداره...!"
من در حالي كه دارم زمين رو گاز ميزنم: "فلاني اسهال داشته؟...من فكر كردم يبوست داره!!"
(خو تقصير من چيه؟ خودش درست توضيح نداد)
یه روز رفتم خونه یکی از دوستان فیفا بازی کنیم داداش کوچیکشم بود (ای داداشش همیشه اب دماغش اویزون بود نمیدونم برا چی)
یه صحنه خنده دار تو بازی اتفاق افتاد زدیم زیر خنده و به همدگه نگاه میکردیم که یدفه اب دماغ گودزیلاهه باد کرد ترکید رو صورتش
چی بگم دیگه الان کنار مایکل جکسنیم و داریم هیزمهارو خشک میکنیم...
آخرین مطالب ارسالی













